دستان خدا

همه دعا می کردند که باران بباردولی خدا به فکر کودکی بود که چکمه اش سوراخ بود.

  گاهی وقتها از نردبان بالا میروی تا دستان خدا را بگیری غافل از اینکه خدا پایین ایستاده و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی..

کودکی از خدا پرسید تو چه میخوری -چه میپوشی- در کجا ساکنی

خدا آرام بر دل کودک زمزمه کرد... غصه بنده گانم را میخورم- عیب بنده گانم را میپوشانم  ودر قلب شکسته آنان ساکنم.گاهی خدا همه پنجره ها را میبندد ُو همه درها را قفل می کند : مطمین باش آن بیرون هوا طوفانیست و خدا در حال مراقبت از توست.با دلخوری به خدا گفتم کدرب آرزوهایم را قفل کردی و کلید را هم پیش خودت نگه داشتی خدا لبخند زد وگفت :همه عشقم این است که به هوای این کلید هم که شده گاهی به من سر میزنی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد